شهید جعفری در گفتگو با سید شهاب الدین جعفری، شاگرد و برادر شهید

درآمد
سیدشهاب الدین جعفری اخوی دو قلو ولی غیر همسان با سیدشجاع الدین جعفری است. این دو، کوچکترین برادران شهید سید محمدسعید جعفری محسوب می شوند. سید شهاب الدین، پژوهشگر است و تاکنون چند کتاب از وی عموماً با موضوع ایثار و شهادت منتشر شده است اما مهم ترین کاری که ایشان و تیم همراهش در دست تحقیق، تهیه و تولید دارند، پژوهشی ژرف و گسترده در خصوص استاد و برادر شهیدش سید محمدسعید جعفری است که امید زیادی بدان بسته و امیدواریم در این راه موفق باشد. این گفتگو به کوشش علی عبد سامان یافته است.

صحبت در خصوص سیما و شخصیت شهید جعفری را از هر جا که دوست دارید، ش رو بفرمایید.

بنده از ابتدای نوباوگی به استاد شهیدم علاقه بسیار ویژه ای داشته ام.

حتماً منظورتان از استاد آقا سعید است؛ چون از زمانی که خدمت تان رسیده ام متوجه شدم که هر وقت می گویید استاد؛ یعنی آقا سعید.

اساساً ایشان بیش و پیش از آن که اخوی بنده باشد استادم بوده و هستند. یعنی تا جایی که نسبت خانوادگی و برادری مان فاش نشود، و ناچار نشوم، اشاره ندارم به این نسبت، چون حقیقتاً هیچ است؛ در مقابل بستگی عظیم روحی و ابعاد گوناگون وابستگی من به آن برگوار.

در فرهنگ غنی ایرانی ما، اساتید حکم والدین را بر ما دارند. یعنی شما علاوه بر این که برادر آن شهید هستید خود را فرزند معنوی ایشان می دانید؟

اساساً بله، من احساس می کنم ایشان به من زندگی دوباره و حیات معنوی داده است.

این ارتباط عمیق از کجا شروع شد؟

من از بچگی به ایشان بسیار علاقمند بودم، منتها آن زمان این علاقه مبنای عقلی نداشت، فقط علاقه ای قلبی و احساسی بود، به دلیل این که حرکات و سکنات ایشان بسیار دلنشین و جذاب بود، به طوری که اگر به هر میهمان، دوست یا آشنایی برخورد می کرد، سوای از پیر و یا جوان بودن شان، با هر نوع سطح سواد و سن و سالی به شدت مجذوب دلنشینی استاد می شدند. من هم این مجذوبیت را داشتم، تا حدی که ایشان گاهی مثلاً با بچه دوست شان که میهمان ما بودند، به خاطر این که میهمان است کمی بیشتر از من بازی میکرد و من در عالم بچگی خودم، احساس حسادت می کردم و ناراحت بودم. همیشه می خواستم نزدیکش باشم، یعنی تا این حد عاشقانه، ساعت ها می نشستم و فقط نگاهش می کردم می دیدم که صورت و سیرت معنوی استاد تماشاگه خاص و عام است، پیش خودم می گفتم که من حق بیشتری دارم، من برادرش هستم، باید به من بیشتر توجه کند؛ گرچه ایشان هیچ وقت کوتاهی نکردند، کما این که از همان ابتدا که احساس می کردند دیگر وقت تعلیم و تعلم بنده است، آموختن به من را نیز شروع کردند و کم کم با نصیحت و آن ارتباط های زیر سن تکلیف، گفتنی های لازم را می گفتند. به سن تکلیف که رسیدم، دیگر رسماً ارتباطات مان هم بیشتر شده بود. من اوقات فراغتم را بیشتر می رفتم خدمت ایشان یا در جلسات شان خدمت می کردم، آب می بردم، چای می دادم یا بعدها که کارخانه چوب بری ای داشتند، می رفتم و اوقاع خالی ام را آن جا میگذراندم. استاد هم به من خیلی لطف می کردند و من پیش ایشان احساس می کردم که یک جایگاهی دارم. یک ماشین لندروری داشتند می نشستم مثلاً یواشکی رانندگی یاد می گرفتم! به عکس تصور من که سعی می کردم استاد متوجه نشوند، ایشان یک روز در بیابانی، جای خلوتی گفتند بیا بنشین، ببینم چقدر رانندگی بلدی؟

بعد چه شد؟

با روحیه خیلی خوبی رانندگی را به من یاد دادند. تا این که گذشت و من رفتم کلاس اول دبیرستان. دلیل دیگری هم که این ارتباط را تقویت کرد و منجر شد به آن تعلق خاطر مخصوصی که من خدمت استاد داشتم و عنایت ویژه ای که ایشان به من داشتند، این بود که به طور کلی مد نظر خانواده ما و همه بزرگ تر ها بود که من از بچگی ضریب هوشی ام به نسبت بالاتر از بقیه است، بالطبع ایشان زودتر متوجه شده بود و استاد فرآوری نیروی انسانی بود و از هر فرصتی برای تربیت و به سازی نیروهای انسانی استفاده می کرد، خب، یکی از این نیروها هم در خانه اش بود. این گونه بود که من حدوداً پانزده ساله شدم و اول دبیرستان بودم.

شما الان چند ساله هستید؟

متولد 1341 هستم. باری، استاد سال 1356 با لندروشان آمدند و به من رانندگی یاد دادند. یادم است یک روز آمدند دم در مدرسه، من اول دبیرستانم را دیگر تمام کرده بودم و داشتم سال دوم را شروع می کردم، همان اول سال ایشان آمدند، گفتند چند روز پی فرصت می گشتم بنشینیم و مثل دو تا مرد با هم حرف بزنیم- مثلاً داشتم از استاد درجه می گرفتم- اولین باری بود که ایشان آمده بودند دنبال من و ماشین را کنار مدرسه پارک کردند و گفتند چند دقیقه ای مثل دو تا مرد می خواهیم مسائل جدی را روشن کنیم. گفتم سپاسگزارم و من هم واله و شیدای این اتفاق بودم. گفتند برای زندگی و آینده ات طرحی داری؟ اصلاً فکر کرده ای به این که می خواهی در زندگی ات به کجا برسی؟

ببخشید این سؤال را مطرح می کنم: شما الان دارید با ادبیات یک مرد پنجاه ساله تحصیل کرده و پژوهشگر صحبت می کنید. این کلماتی که می گویید. این ها عین کلمات آقا سعید بود؟ چون این مصاحبه در حکم سند است که دارد ثبت می شود.

من در مورد شخص آقا سعید اصلاً جسارت این را ندارم که بخواهم از خودم چیزی اضافه کنم.

نمی خواستیم خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاید، به هر حال بیان شما بیان یک آدم فرهیخته است و می خواهم شناخت پیدا کنم از احوال آن دوره آقا سعید که ایشان حول و حوش بیست و پنج، شش سال شان بوده، درست است؟

ایشان بیست و پنج، شش سال شان بود و من پانزده سال و خرده ای. استاد ده سال از من بزرگتر بودند.

ما می خواهیم برسیم به این که ادبیات شهید سعید جعفری در سن بیست و پنج، شش سالگی در مقابل یک نوجوان ده سال کوچکتر از خودش تا چه حد فخیم و فاخر بوده...

با اجازه شما من همه این ها را توضیح می دهم، با نمونه های آشکاری که در سن بیست سالگی شهید جعفری پای سخنرانی های ایشان از افراد دانشگاهی و حوزی با محاسن سفید گرفته تا جوان و دانشجو، با ارادت کامل در محضر شهید می نشستند. بی سبب نیست که ایشان در بیست و هشت سالگی شکوفا شدند.
این جا بد نیست به معدودی از چهره های تاریخی اشاره کنم. یادم است وقتی زندگی نامه عین القضات همدانی را می خواندم، پیش خودم می گفتم ایشان حدود بیست و نه، سی سالگی تا زمان شهادت شان عمر کردند، یکی از دلایلی که اثبات می شود این آدم علم لدنی داشت، خصوصاً این بوده که با اوضاع آن روزگار این قدر تبادل اطلاعات ساده نبوده، که یک انسان بتواند در سی سالگی جامع حکمت و علوم زمان خودش باشد و این یکی از دلایلی بود که من به عین القضات ارادت داشتم و زندگی اش را مطالعه می کردم، ولی یکی از زیباترین این گونه نمونه ها و مصادیق در فرهنگ دینی ما کسانی که از علم لدنی بهره مند می شوند و خداوند تعالی اراده می فرمایند که این ها اشراف پیدا کنند به مسائل؛ استاد ما روحی له الفداه است که در سن بیست و هشت سالگی کارشان با دنیا تمام می شود و فقط یک جامه تن مانده بود که آن را هم در حالت عبادت و سجده تسلیم حضرت حق می کنند.

جالب است که وقتی من و شما ابتدا راجع به شهید جعفری صحبت می کردیم تا ان شاء الله بعداً این حرف ها را در قالب مصاحبه و به صورت منسجم ارائه کنیم، فرمودید وقتی شهید جعفری به شهادت رسید، با توجه به این که همسر و فرزند هم داشت، کل مایملکش فقط یک قالیچه بود، دوست داریم دوباره این روایت را بازگو کنید.

بله داشتیم با شما راجع به فرهنگ این انقلاب می گفتیم، آن حادثه عظیم تاریخی که دنیا را تکان داد، که کسانی با چنین روحیاتی آن نهضت را انجام دادند، و همراهش بودند که دار و ندارشان در حد یک قالیچه مستعمل بود اصلاً به روایتی شهید جعفری بنیانگذار و به اصطلاح معمار سپاه پاسداران است چون سپاه غرب کشور اول ایجاد شد و بعداً همین بچه هایی امثال ما، دو هفته- دو هفته برای مأموریت به تهران می رفتیم و به اصطلاح، آن الگو را برای بقیه آموزش می دادیم. آن زمان در پادگاه امام حسین(ع) فعلی، یک بیابان بود که چند تا چادر برای ما زده بودند و به ما می گفتند مربی.

این رخدادها متعلق به چه زمانی است؟

همه متعلق به قبل از صدور فرمان تشکیل سپاه است. البته حضرت امام به طور رسمی فرمان صدور سپاه را در اردیبهشت 1358 صادر فرمودند، در حالی که شهید جعفری با اسم پاسداران انقلاب در کرمانشاه چند ماه قبل تر عده ای را سازماندهی کرده و آموزش داده بود، یعنی عنوان پاسداران انقلاب را از اولین روزهای انقلاب به بچه های مبارز مذهبی اطلاق کردند ولی نیروهای این نهاد را از آبان ماه 1357، یعنی سه، چهار ماه قبل از پیروزی انقلاب جمع کردند.

آن موقع ههم اسم شان پاسداران بود؟

«سپاه» با اسم کاملش- سپاه پاسداران انقلاب اسلامی- از سال 1358 اطلاق شد، اما «پاسداران انقلاب» همان مجموعه ای بود که ایشان در این جا پیاده کردند و بعداً مرحوم لاهوتی از طرف امام راحل- رضوان الله تعالی علیه- آمدند این جا و بسیار مجذوب و متعجب شد و شرح مربوطه را منتقل کرد به حضرت امام و معظمٌ له دستور دادند که این الگو را برای کل کشور اجرا کنید. در همین راستا از ما خواستند در تهران مستقر شویم و یک جایی را در اختیار ما گذاشتند.

کجا را؟

آن موقع به ما گفتند بروید سه راه ایران ابزار، ما با چه مشقتی آن جا را پیدا کردیم، چون هنوز بیابان بود ولی الان در بطن شهر است، همین پادگان امام حسین(ع) فعلی که الان برگترین پادگان سپاه و مرکز دانشگاهی و ستاد و این هاست. ما رفتیم آن جا یک محوطه و ساختمانی برای خودمان درست کردیم، چند تا چادر زدیم. یعنی بچه های پاسدار کرمانشاه در اکیپ های پنج نفره به عنوان مربی به مأموریت های دو هفته ای می رفتند و آن جا کار می کردند و نیرو جذب می کردند. با داوطلبان پوشیدن لباس مقدس پاسداری، رزم های انفرادی و آموزش های اولیه را کار می کردند و سپاه این گونه تشکیل شد. یک دلیل خیلی قاطع قضیه این است که فرمان تشکیل سپاه (اصلی)در اردیبهشت سال 1358 بود ولی کسانی که مطلع بودند یک دفعه گفتند آقا...!

معترض شدند؟

بله، گفتند نه این که سال 1357 در سنندج ما سه نفر شهید دادیم که اولین شهدای پاسداران هستند و از کرمانشاه اعزام شده بودند؟ که بعداً آن تاریخ را اصلاح کردند و حالا هم اگر نگاه کنید زیر آرم سپاه، تاریخ 1357 درج شده است.

نکته ظریف و جالبی است.

می خواستم بگویم با روحیه ای که آن زمان حاکم بود؛ بین عامه اهل انقلاب، عامه بچه ها و ملتی که پشتوانه حقیقی انقلاب بودند، زمانی که بعد از شهادت سعید جعفری- فرمانده سپاه غرب کشور؛ آن هم با تمام مناصب و امکاناتی که در اختیار داشت- برای صورت برداری از اموال دنیایی ایشان آمدند، تنها یک تخته قالی دو متری کاشان که موقع عروسی از پدرشان هدیه گرفته بودند، از دار دنیا برای آقا سعید مانده بود. این، کل دارایی و مال ایشان بود. البته آقا سعید ابتدای ازدواج شان یک خانه اجاره کردند و اسباب و زندگی مختصری فراهم کردند اما چون هیچ وقت خانه نبودند و همیشه خانم شان تنها می ماند، به اصرار خانواده، روزهای اول ازدواج، به ناچار خانم شان را بردند منزل پدر خانم محترم و خودشان هم هر وقت فرصت می شد آن جا می رفتند. اثاث مختصری را هم که موجود بود، آقا سعید به چند نفر از دوستانش که به تدریج ازواج می کردند هبه کرد و دیگر چیزی برنگشت به آن خانه، و خانم شان برگشتند خانه پدری و در منزل پدری شان زندگی کردند. تنها چیزیکه شهید از مال دنیا داشت و صورت برداری کردند، همان یک قالیچه بود. غیر از این ها ایشان مبلغ بزرگی حدود پانصد هزار تومان- که به ارزش سال 1359 رقم هنگفتی می شود- مقورض بودند. به ارش امروز مثلاً شاید چیزی حدود یکصد تا یکصد و پنجاه میلیون تومان یا حتی بیشتر، که همه این شهر به اتفاق می دانستند که تمام این پول ها هزینه راه اندازی انقلاب، تظاهرات و تحصن ها شده است. آن زمان اعتمادی وجود داشت، ایشان قرض می کردند از امنا و مومنین، آن ها هم میدانستند و با دل و جان می دادند و بعد که اخوی به شهادت رسیدند، طلبکاران آمدند خدمت پدرم که داشتند این موضوع را حل میکردند و بزرگوارانه همه حق خود را به شهید بخشیدند.
یادم است استاد که ازدواج کرد، مرحوم پدر کارخانه چوب بری اش را واگذار کرد تا بشود معیشت زندگی ایشان و اخوی هم آن جا را به پایگاهی برای فعالیت های اعتقادی- سیاسی خود تبدل کرد. و جوان هایی را که جذب نهضت و دین می کرد، همان جا به اشتغال درمی آورد و بیمه می کرد. باز یادم است که همه می گفتند شما حتی بیشتر از درآمد این کارخانه، دارید به کارگرهایی که به وجود همه شان هم نیاز نداریم حقوق می دهید ایشان می گفتند مگر می شود به این ها بگوییم از این جا بروید، این ها به امید کار در این کارخانه ازدواج کرده اند و می افزودند خدا بزرگ است، خدا می رساند، هی مقروض می شدند و بیشتر قرض می کردند. تا این که بعد از شهادت ایشان ما دیدیم بالغ بر چهارصد، پانصد هزار توما ن بدهی بانکی، در قالب دو فقره وام دارند و تقریباً مبلغی در همان حدود هم به اشخاص بدهکار بودند که همان اشخاص آمدند گفتند ما سپاسگزاریم و خدا را شکریم که ایشان ما را در آن حسنات و خیراتش سهیم کرده است. و بزرگوارانه گذشت کردند و رفتند.

چون می دانستند که آن مبالغ به چه منظوری خرج شده...

بله. راستش ابتدا پدرم آن ها را دعوت کرده بود که: «بیایید بنشینیم و با هم کناربیاییم و من قرض های شهید را ادا کنم...» ولی آن ها گفته بودند که نه، تازه برای آقا سعید دعا هم می کنیم که ما را در این فیض سهیم کرد فقط پرداخت دیون مربوط به وام های دولتی استاد باقی ماند، که ما آن کارخانه را فرختیم همه پول حاصل از فروش کارخانه و ابزار و اجناس را صرف ادای دیون دولتی- آن دو فقره وامی که داشت- کردیم و دیگر هیچ چیزی، جز آن یک تخته قالیچه دومتری، برای خانواده شان باقی نماند. آقا سعید با اعتقاد محکم و نظر گشاده ای که داشت، همیشه به مادرم می گفت: مادر جان! بچه من، اول خدا را دارد و بعد پدر و مادر را. خود ما را هم خدا کفالت و کفایت می کند و همین طور هم شد. بحمدالله، خانواده استاد تحت نظر و توجهات الهی زندگی شان را ادامه دادند و فرزند یگانه آقا سعید به خوبی سامان پیدا کرد.

خوشبختانه الان فرزند شهید سه عنوان مدرک دکتری دارد و لیاقتش را به خوبی نشان داده است.

یادم است در آن وضعیت که شهید تازه عروج کرده بود و ما نگران بودیم که اینده این بچه، بدون دامن پرمهر پدر و پشتوانه مالی چگونه خواهد بود، دو سال بعد یک دفعه از تهران آمدند، گفتند بررسی شده که استاد شهید جعفری در کل دوره حیات و فعالیت هایش هیچ حقوقی نگرفته اند و مبلغی حدود دویست و اندی هزار تومان آوردند و گفتند این، کل حقوق هایی است که ایشان نگرفته اند؛ آن زمان پول زیادی بود. این مبلغی بود که خدا رسانده بود و ما آن موقع برای خانواده ایشان یک خانه خریدیم.

خدا را شکر، حالا خوب است برگردیم به ادامه روایت شما از شکل گیری رابطه شاگردی ان با استاد شهید جعفری.

البته در بیان آن بخش از شروع ارتباط منسجم مان حتی الامکان باید جزئیات را قلم بگیریم تا بتوانیم بحث را به اتمام برسانیم. باری،‌ یادم است آن زمان که ایشان تا دم در مدرسه تشریف آوردند و به من گفتند چه کار می خواهی بکنی، گفتم نمی دانم ولی باید درسم را بخوانم، گفتند مگر محل درس خواندن فقط همین جاست؛ شما می توانی به حوزه علمیه بیایی.
حالا این چیزهایی را که من دارم عرض می کنم، یک سری اطلاعاتم مربوط به برداشت های آن زمانم است ولی یکسری نیز مربوط به الان است که بعدها به تدریج فهمیدم که آن زمان طرح ذهنی آقا سعید بر این موضوع استوار بود که چون بعضاً چند تن روحانی نمای ساواکی وابسته به رژیم در حوزه علمیه بروجردی کرمانشاه رخنه کرده بودند، ایشان می خواستند حوزه را نجات بدهند. از طرفی بقیه روحانیان اصیل هم در فشار و عذاب بودند و به همین دلیل، این نیاز وجود داشت تا یک کادر طلبه جوان و جدید به حوزه بیایند، که در همین راستا استاد فوراً آمدند سراغ من. من هم از خدا خواسته همان لحظه کیف و کتاب و مدرسه را فراموش کردم و همراه شان رفتم. حتی یادم است که گفتم مخالفت پدرمان را چه کار کنیم. پدر آدمی بسیار حساس و در این موارد سختگیر بود، توقع داشتم استاد- یعنی تنها کسی که میتوانستم پدرم را اقناع کند- پیشقدم شود ولی ایشان این کار را نکرد و گفت این کار را به خودت وامی گذارم. بعد از این، باید یاد بگیری به خودت تکیه کنی. بدین ترتیب از آن زمان نقل مکان کردم. از همان اولین روز ما شروع به درس گرفتن کردیم، درس اصلی ما فعالیت های سیاسی بود؛ مثل تهیه و توزیع اعلامیه ها، که مفصلاً شرح این ها را در متن های مجزا گفته ام. از جمله این که این اعلامیه ها بعضاً باید تلفنی از نجف برای اکیپ های زیرزمینی خوانده می شد. بعضی اعلامیه ها هم در اختیار مراجع قم بود که باید کسی می رفت و متن اعلامیه را از قم می آورد و... خلاصه این که استاد باید یک تشکیلاتی را هدایت می کرد که بتواند به موقع همه مهره های تسبیح را به هم برساند. خب، آن زمان همه چیز در شرایط عقب مانده تری بود. موبایل نبود، فکس نبود، حتی تلفن هم به سختی بود، ولی با همه این اوصاف، چرا زمانی که انقلاب پیروز شد، کرمانشاه تبدیل شد به الگویی برای ایجاد سپاه و در زمان حیات دنیوی شهید جعفری، کرمانشاه یکی از استان های شاخص و مشخص و سطح بالای کشور بود؛ که صد در صد به دلیل حضور فعالانه ایشان بود.
شهید جعفری از ابتدای دهه چهل در راستای تحقق طرح عظیم و استراتژیک حاکمیت جهانی اسلام، ضمن همراه شدن با نهضت پرشکوه حضرت امام، شروع کردند به برنامه ریزی برای جذب نخبه ها و جوان های محصل و دانشجویان، به همه دوستان سپرده بودند که هر کسی باید در کلاس خود شاگرد اول های کلاس را جذب کند و به هر بهانه ای شده، آن ها را با خودش به میان جمع بیاورد و همان یک جلسه برای جذب نخبگان کافی بود هر کس یک بار نفس ایشان به او می خورد، دیگر کارش تمام می شد. امکان نداشت کسی از دستش در برود. حتی بسیاری از کسانی که برای مناظره از موضع مارکسیستی یا بهائیت می آمدند، در برابر نخستین جملات استاد کم می آوردند و تسلیم می شدند.
شهید جعفری طی یک دهه قبل از پیروزی انقلاب برنامه پرباری را شروع کرد و یکی از نتایجش این بود که در مواجهه با آن غافلگیری تاریخ ناشی از پیروزی زود هنگام انقلاب که نظام نوپای ما هنوز ابزارهای اعمال حاکمیت خود را نتوانسته بود برنامه ریزی و اجرا کند، کرمانشاه توانست به عنوان یک استان معین برای کل کشور، در خدمت نظام و انقلاب باشد. آن روزهایی که کشور در شادی پیروزی انقلاب به سر می برد، یادم است که کردستان دغدغه ایشان بود، چون از سال ها قبل از تحرکات موجود در این منطقه احساس خطر کرده بود و یک جلسه هفتگی از دانشگاه سنندج داشت که بسیار پربرکت بود.

در آن جلسه چه کارهایی می کرد؟

سخنرانی، آن جا یک جلسه سخنرانی اعتقادی داشت؛ به علاوه مناظره، دانشگاه به دلایل متعدد اجتماعی- تاریخی به کانونی برای اساتید و دانشجویان چپ گرا و مارکیسیست بدل شده بود و اصلاً به این ویژگی شهرت داشت. به این جهت شهید جعفری به واسطه دوستی با چند تن از دانشجویان وارد آن جا شد، یک دفعه دوستی وسیعی بین ایشان و گروهی از دانشجویان و اساتید ایجاد و منجر شد به این که از آقا سعید بخواهند هفته ای یک جلسه تخصیص بدهند و استاد شهید پنج شنبه شب ها- هرجا که بود- خود را برای حضور در این جلسه به سنندج می رساند. برکات آن جلسات را ما سال 1357 دیدیم که از بین اهل سنت و خود بچه های سنندج، یک کادر پاسداری با اخلاص و وارسته تربیت شدند که بسیاری شان شهد شیرین شهادت را نوشیدند، معدودی هم ممکن است هنوز در قید حیات باشند.
شهید جعفری از همان زمان، طرح های گسترده ای را در ذهن داشتند. در هندسه شخصیت اجتماعی استاد که ما بهره برداری از این طرح بود ولی این، خاتمه طرح شان نبود و شهید زنده و جاوید است و ان شاء الله این مسیر رسیدن به حاکمیت جهانی اسلام ادامه خواهد یافت، منتها قسمت این بود که ایشان بیش از این در قید حیات دنیوی نمانند. شاید قسمت این باشد که دیگرانی که در خدمت ایشان بهر مند شده بودند به تکالیف شان عمل کنند. برخی هم متأسفانه اهمال کردند و این ها مجموعاً باعث شده که بعد از سی سال، تازه ما میخواهیم شخصیتی با چنین پتانسیل عظیمی را معرفی کنیم.

آن هم به عنوان شخصیت مبرزی که سال ها در محضر شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی بوده، در کنار آیت الله جلیلی و آیت الله نجومی بوده و آدم مؤثری هم بوده، در بیست و هشت سالگی به شهادت رسیده و تا آن جا که بنده اطلاع دارم کارنامه درخشانی دارد. تا جایی که حضرت ایت الله خامنه ای در سفر اخیرشان به کرماشناه سه بار به لفظ نام این شهید عزیز را بر زبان آوردند و در وصفش بیاناتی را ایراد فرمودند.

بله. معظم له در سه جلسه مختلف، هر بار که سخنرانی فرمودند. ایشان را الگو معرفی کردند.

شما به عنوان کسی که سال ها در خدمت چنین شهید بزرگواری بودید، بفرمایید برای شناخت شهید جعفری پیشتر به چه سرشاخه هایی باید دقت کرد؟

اولاً اگر ما اهل عبرت و بصیرت باشیم، همین رهنمودهای حضرت آیت الله خامنه ای- حفظه الله تعالی- خیلی روشنگرانه است؛ این که شهید جعفری چه کسی بوده و چه مقامی داشته که معظمٌ له در بیانات شان با چنین واژه هایی ایشان را خطاب کرده اند، کلماتی که تا به حال در مورد کمتر کسی گفته اند.
من در این جا مایلم به نوبه خود در خصوص مطالب و سرفصل هایی که اختصاصاً و به اختصار برای این مصاحبه یادداشت کرده ام صحبت کنم. شهید جعفری در همان سال های پیش از انقلاب، یعنی از دهه چهل، فعالیت شان شروع می شود، در همین فاصله و تا بخواهد این فعالیت ها به اصطلاح پا بگیرد، از اواسط دهه چهل یعنی سال های 1346، 1347، ایشان به سرعت با متفکرین و نخبه های اصیل حوزوی و دانشگاهی کشور ارتباط برقرار می کند و ارتباط چنان منسجم و مفید بوده که الان می بینیم هر کدام از آن شخصیت ها که در قید حیات هستند، در مدارج بسیار عالی ای قرار دارند، ولی به هر حال آن زمان، هر یک از عزیزان هنوز در مدارج پایین تری قرار داشتند و این امر خود به خود بانی یک جور دوستی و صمیمیت بود و باعث می شد فرض کنید مثلاً حضرت آقای آیت الله ناصر مکارم شیرازی که الان یکی از مراجع عظام کشور هستند. یکی از کسانی بودند که به طور مداوم و در طول هفته، تلفنی برنامه های را که به طور مشترک با شهید جعفری در قم و کرمانشاه و تهران داشتند، هدایت و هماهنگی می کردند.
یکی از شاکله ها و عناصر آن برنامه استراتژیک، که مفصلاً شرحش را گفتم، در قالب ضلع مهمی از هندسه شخصیت اجتماعی شهید جعفری، یعنی حمایت و پشتیبانی از تبعیدی های جریان مبارزه و نهضت دینی رخ می نمود. همواره تعدادی از مبارزین مذهبی به منطقه ما تبعید می شدند و خود همین باعث شده بود تا ارتباطی بین تعدادی از روحانیون به وجود بیاید که خب، در آن زمان جوان بودند و هنوز روحانیونی در سطح معمولی محسوب می شدند ولی الان بعضاً جزو مراجع عظام و جزو استوانه های انقلاب و نظام هستند. زمانی که مرحوم حجت الاسلام و المسلمین علی حجتی کرمانی، از علمای فاضل و مبارزین صادق، به کرمانشاه تبعید شدند، روحانیون معززی از جمله مثلاً آیت الله یزدی، آیت الله خزعلی، و دیگرانی که اگر یادم بیاید به تدریج نام شان را می گویم. نظیر این بزرگواران- هر وقت به کرمانشاه تبعید می شدند، به آن ها نشانی های لازم داده می شد و باشهید جعفری مرتبط می شدند و ایشان ترتیب اسکان و تأمین امکانات رفاهی علما را می داد.

و مهم تر از همه، ارتباط شان با سایر مبارزین.

بله، یک نکته خاصی هم شهید جعفری داشت، مرحوم آقای حجتی کرمانی زمانی که تبعید شدند، بعد از ماه ها شکنجه وحشیانه تازه از زندان ساواک آزاده شده بودند، به طرزی که از نظر جسمی و روحی عوارض شدیدی داشتند و دچار بحران های روانی شدیدی بودند. در این عکس که می بینید به اتفاق آن مرحوم انداخته اند، شهید جعفری حدوداً بیست و سه، چهار ساله هستند. آن زمان آقا سعید کارخانه چوب بری را تازه تحویل گرفته بودند، آقای خلیل آرش از دوستان نزدیک شهید بود و امور اجرایی را انجام می داد. استاد شهید جعفری به ایشان گفت: «سریعاً خانه کوچکی را اجاره کنید، بگویید از انبار، تخت و مقداری وسایل زندگی بیاورند. یک بنده خدایی را می خواهیم اسکان بدهیم.» بنده این ها را بعداً فهمیدم، چون فقط ناظر بودم و آن زمان زیاد اشراف عقلانی و آگاهی خاصی نداشتم، فقط همراه شهید جعفری بودم، بعداً متوجه شدم در بسیاری جاها برای انجام یک سری حرکات، من جزو ابزار عادی سازی بوده ام. چون معمولاً برای عادی نشان دادن یک فعالیت هایی، یک بچه کم سن و سال را نیز همراه شان می بردند گفتم که مرحوم حجتی کرمانی بعد از این که به این جا آمدند بحران روحی بدنی داشتند. شهید جعفری یک جایی را پیدا کردند، وسایل زندگی برای ایشان تهیه کردند و فرستادند و بعد هم موضوع را با چند تن از متمکنین متدین شهر در میان گذاشتند، یک تاکسی خریدند که ایشان بتواند روزی چند ساعت با آن کار کند که هم درآمدی داشته باشد و هم به خاطر وجود آن بحران روحی، خانه نشین نشود.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84